×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

rangha

bh boo

× احساسم رو مي نويسم پس گله نكنيد اگه كوتاهه
×

آدرس وبلاگ من

tita.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/bita 1362

???

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
�من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن بهه که ببندی و نپایی�

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم
�دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی�

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
� ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی�

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
�عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی�

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
�حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی�

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان
�آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی�

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
�گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی�

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
�شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی�

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
�کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی�

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند
�پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی�

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
�سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی�

دوشنبه 19 دی 1390 - 12:10:37 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://parvaz.baxblog.com

ارسال پيام

چهارشنبه 21 دی 1390   12:20:39 AM

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
نازم آن چشم که دربدرروی تووغیر تو نبیند

نازم آن دل که از سجاده نمازتوبرنخیزد.

http://masoumi.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 20 دی 1390   5:10:39 PM

عشق كه در پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود